شهیدی که امام حسین علیه السلام خبر شهادتش را داده بود!

ساخت وبلاگ

هیچ چیز نگو! می دونم پسرم شهید شده!

هیچ چیز نگو! می دونم پسرم شهید شده!
نماز را خواندند و به نان تازه خریدند. در راه برگشت به خانه، برادر بزرگ گفت:<< داداش تا مشهد برویم. همسرت را راضی کن تا مشهد برویم که یکی از بچه هایت زخمی شده است>>. پدر شهید می پرسد:<< بزرگه یا کوچیکه؟>> برادرش گفت:<<کوچیکه>>...

ابتدا به عمویش خبر داده بودند که به نحوی به خانواده شهید خبر را بگوید. به بهانه شب نشینی به منزل شهید می روند اما هیچ چیزی نمی گویند و بلند می شوند و می روند. جلو درب خانه به برادرش می گوید که صبح که به مسجد می روی مرا هم بیدار کن تا با هم برویم. هنگام اذان صبح پدر شهید به سمت مسجد حرکت می کند اما یادش می رود که برادرش را بیدار کند. از جلو درب برادر بزرگش چند قدمی که رد می شود، درب باز می شود و برادرش می گوید کجا؟ مگر قرار نبود مرا هم بیدار کنی؟! خلاصه با هم همراه شده و به سمت مسجد راه می افتند. در راه برادر دیگر هم به آنها اضافه می شود و کم کم همسایه ها و اطرافیان و تعداد به ۱۰ تا ۱۵ نفر رسید. نماز را خواندند و بعد نان تازه خریدند. در راه برگشت به خانه، برادر بزرگ گفت:<< داداش تا مشهد برویم. همسرت را راضی کن تا مشهد برویم که یکی از بچه هایت زخمی شده است>>. پدر شهید می پرسد:<< بزرگه یا کوچیکه؟>> برادرش گفت:<<کوچیکه>>...
ادامه داستان را از زبان خواهر شهید می گوییم...
پدرم وارد خانه شد و درب را نسبتا محکم باز کرد و به دیوار خورد. پدرم همیشه از مسجد می آمد و ما را برای نماز بیدار می کرد. همه از سر و صدای ایجاد شده بیدار شدیم و نشستیم. پدرم صدا زد:<< گل صنم،گل صنم، بیدار شو!>>. مادرم بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن و گفت:<< هیچی نگو! میدونم پسرم شهید شده!>>. پدرم گفت:<< نه شهید نشده، زخمی شده. باید بریم مشهد،اگر شهید شده بود باید می رفتیم سبزوار.حتما زخمی شده>>. مادرم دوباره با گریه گفت:<< نه شهید شده، من خواب دیدم!>> و همان جا نشست و با گریه خوابش را تعریف کرد. گفت خواب دیدم که امام حسین(علیه السلام) آمد بالای سرم و گفت :<<گل صنم! پسرت شهید شده و امروز میارنش، ولی وقتی که آوردن و در قبر گذاشتن برو داخل قبر و بگو خدایا این شهید رو من دادم در راه تو. بعدش هم از پیشانی و هم از دهنش و هم از دو طرف صورت ببوس و بیا بیرون. گریه هم نکن!>>. بعد از تعریف خواب، پدرم مادرم را زیاد دلداری داد و گفت نه ان شاالله که این طور نیست و شاید خواب سر صبح بوده و... . ولی مادرم گفت نه من مطمئنم که امام حسین(علیه السلام) خودش به من گفت. نان ها را در سفره گذاشتند و آماده رفتن شدند. من گریه می کردم که من هم می آیم و چون خیلی به برادر شهیدم وابسته بودم، پدرم به من گفت:<<کجا می خواهی بیایی؟ من قول میدم که یک بار دیگر شما رو به ملاقاتش ببرم>>. ما هم تا به حال هیچ کدام{مان} مشهد نرفته بودیم و با قول پدرم راضی شدیم. تا جلو در خانه که رفتم دیدم یک مینی بوس پر آدم منتظر است تا پدر و مادرم بیایند. پدر و مادرم رفتند و ...

نرسیده به سبزوار کم کم موضوع را به پدر شهید می گویند. پدر شهید با گریه می گوید چرا به من راستش نگفتید؟ چرا همان اول به من نگفتید که شهید شده؟!

نامش محمد بود. ۱۳ ساله و فرزند پنجم خانواده بود. شناسنامه اش را دستکاری کرد و دور از چشم والدین به جبهه فرار کرد. سه ماه جبهه بود و در عملیات....در جزیره مجنون ترکش به ناحیه شکمش اصابت می کند و به بیمارستان اراک منتقل می شود و یک روز بعد شهید می شود. در نامه اش نوشته بود که ۱۵ روز مانده به عید به مرخصی می آید اما ۱۸ روز به عید سال ۱۳۶۵ مانده بود که روی دست ها آمد.

لازم بذکر است در حال حاضر خانواده این شهید سعید نام خانوادگی خود را به عرفانی تغییر داده اند

*-عکس منفرد بالا متعلق است به شهید مد نظر ,محمد جغتایی(عرفانی) . عکس شماره 3 ظاهرا عکس تمام رخ شهید قاسم جغتایی است که تکراری درج شده است

http://joghataisalam.ir/?p=448

سیمای جغتای {جُغَه تای} www.joghatay1414.ir ...
ما را در سایت سیمای جغتای {جُغَه تای} www.joghatay1414.ir دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0joghatayphotos6 بازدید : 123 تاريخ : پنجشنبه 12 فروردين 1400 ساعت: 19:03